دیشب حدود ساعت 24 که به خانه باز می گشتم هنگام ورود از اتوبان به فرعی، نا گهان نگاهم به زنی برخورد کرد،که پیشتر هم در همان محل او را مشاهد کرده بودم.در گذشته که او را می دیدم بدون هیچ دقتی می گذشتم .اما اینبار که او را دیدم یورش پرسشها ذهنم را در نوردید.او چرا شبها در آنجا می ایستد؟آیا گدا است یا منتظر شخصی مانده است.اما نگاه های شرم آورش تمامی پاسخ بود.هر آنچه را که در پاسخش را می بیوسیدم با نگاهش درک کردم .آری او یک روسپی بود حدودآ چهل و پنج ،شش ساله.روسپی که با گامها گناه پرسه می زد.
در آن لحظه او نگاه می کرد و من می رنجیدم.
او نگاه می کرد و من پر بغض می شدم
او با چشمانش التماس می کرد و من به خود می لرزیدم
از کنار او می گذشتم او مایوس می شد و من مغموم می شدم.
او انتظار دیگری را می کشید و من اضطراب دیگری
من مضطرب بودم، چه می دیدم در نگاه او چگونه همه غرورش فرو میمیرد،همه انسانیتی را که زیر چهره اش پنهان کرده بود چون قطره آب فرو می ریزد.
در آن لحظه می توانستم احساس کنم که چقدر تنهاست و چقدر با آدمهای پیرامونش بیگانه گرفته است.اما نمی دانستم که او آدمها را تنها گذاشته یا این آدمها هستند که او را جا گذاشته و رفته اند؟
چقدر دلگیر است اگر بدانم که جامعه او را تنها گذاشته ،چقدر سهمگین است پشت پرده این تئاتر شرم،فقری باشد که کارگردانی میکند یا عادتی باشد که از فقری شروع شده باشد و کم کم به دنیای عادت او خزیده باشد.چقدر ظالمانه است که اگر او مریضی باشد که جامعه او را درمان نکرده باشد .
نمی دانم هرچه هست روسپی آدمی تنها ست، او به خود معتاد است،مبنا هرچه باشد فقر باشد یا شهوت،مرض باشد یا غرض،فرقی نمیکند هرچه هست جامعه مسوول است،مسوول برای عضوی که تنهاست،عضوی که شریاط عضویتش را از دست داده است.مسوول است که تیمارش کند،یادش و درمانش کند.مسوول است که اور به جمعیت خود رجعت دهد.
در آن لحظه او نگاه می کرد و من می رنجیدم.
او نگاه می کرد و من پر بغض می شدم
او با چشمانش التماس می کرد و من به خود می لرزیدم
از کنار او می گذشتم او مایوس می شد و من مغموم می شدم.
او انتظار دیگری را می کشید و من اضطراب دیگری
من مضطرب بودم، چه می دیدم در نگاه او چگونه همه غرورش فرو میمیرد،همه انسانیتی را که زیر چهره اش پنهان کرده بود چون قطره آب فرو می ریزد.
در آن لحظه می توانستم احساس کنم که چقدر تنهاست و چقدر با آدمهای پیرامونش بیگانه گرفته است.اما نمی دانستم که او آدمها را تنها گذاشته یا این آدمها هستند که او را جا گذاشته و رفته اند؟
چقدر دلگیر است اگر بدانم که جامعه او را تنها گذاشته ،چقدر سهمگین است پشت پرده این تئاتر شرم،فقری باشد که کارگردانی میکند یا عادتی باشد که از فقری شروع شده باشد و کم کم به دنیای عادت او خزیده باشد.چقدر ظالمانه است که اگر او مریضی باشد که جامعه او را درمان نکرده باشد .
نمی دانم هرچه هست روسپی آدمی تنها ست، او به خود معتاد است،مبنا هرچه باشد فقر باشد یا شهوت،مرض باشد یا غرض،فرقی نمیکند هرچه هست جامعه مسوول است،مسوول برای عضوی که تنهاست،عضوی که شریاط عضویتش را از دست داده است.مسوول است که تیمارش کند،یادش و درمانش کند.مسوول است که اور به جمعیت خود رجعت دهد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر